پرهامپرهام، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

نقطه عطف زندگي

سي ماهگي

۳۰+ ۱۰۰ ساله بشي مادر مادرا ۱- عمر و اميد سي ماهه مادر اين روزها به طرز اعجاب انگيزي حرف مي زنه و جملات را با سرعت فراصوت ضبط و پخش ميكنه ۲- عمر و اميد سي ماهه مادر اين روزها دو مسافرت داشته يكي به علت فوت عموي بابا جون به قزوين و ديگري به همدان جهت سياحت و شيطاني ۳- عمر و اميد سي ماهه مادر وقتي عصباني ميشه اخم ميكنه و ميگه چيشامو ببين ، ديگه اذت نكني ۴- عمر و اميد سي ماهه مادر سوار يك الّاخ بي ادب شده و ميگه كه دوسش نداره و بعبعي پيسره خوبيه و دوسش داره ۵- اين عمر و اميد توي مسافرت همدان به شدت اذيت كرد طوري كه مريم جون براي اولين بار از كوره در رفت و عصابي شد ۶- عمر و اميد سي ماهه مادر در شرف سرماخوردگي و گلودرد وحشتناكه كه خداكن...
22 آذر 1391

روزهاي باراني

پرهام مادر اين روزها يك مرد بزرگ شده ، با من درد و دل ميكنه و به صحبتهام كاملاً گوش مي كنه و گاهي اوقات با همديگر يكي ميشيم و با طرف مقابل به شدت برخورد مي كنيم. حالا ميخواد باباجون باشه و يا هر شخص ديگه اي (عشق مامان هميشه از من طرفداري ميكنه) پرهام مامان شعرهاي زيادي را حفظ كرده ، همچينن اعداد را به صورت فارسي و انگليسي بلده، رنگها را كاملاً بلده حتي رنگهايي مثل قهوه اي و يا سورمه اي و مي تونه به انگليسي هم بخونه ، درضمن اگر سوالاتي را به انگليسي ازش بپرسيم براحتي متوجه مي شه و مي تونه جواب بده و يا با حركات نشون بده. پرهام مامان عاشق بارونه و وقتي بارون مياد با ماماني و نيلوفري ميره زير بارون قدم ميزنه ، بار اول كه با ماماني رفت قول گر...
22 آذر 1391

اولين آمدامس

 بالاخره ديروز بعد از كلي التماس و خواهش (خواخش مي كنم) تصميم گرفتيم به پرهامي آدامس بديم بعد از دو تكه كوچك كه براحتي و با خوردن آب دهان بلعيده شد . آمدامس خوردن رو ياد گرفت. البته اولش آدامس رو در مي آورد بعد آب دهن را مي خورد و دوباره آدامسو مي جويد تا بالاخره فهميد كه مي تونه بذاره كنار لوپش يا زير دندونش البته اولش با دست اين كارو انجام مي داد ولي در نهايت ياد گرفت. اين اوليني بود براي پرهام و من، ممكنه اون يادش بره و من هرگز. اولين آمدامس خوردن پرهام و اولين تجربه من در دادن آمدامس به عزيزدلم (خدا مي دونه از اين به بعد كارمون در مي آيد و مدام از ما آمدامس مي خواهد ) خدايا از اينكه اينقدر منو دوست داري و به من اجازه دادي تا همه اين ل...
22 آذر 1391

پايان ماه هاي سه سالگي

مادر مادرا اين روزها به شدت و سرعت مافوق مشغول شيطاني و اذيت مي باشد البته براي ما مادر مادرا اين روزها با سرعت نور درحال يادگيري و بازدهي مي باشد عشق مادر اين روزها به همان سرعت مشغول انداختن عكس (شب چله، پاييز، زمستان و ...) مي باشد بعد از آمدن از مهد كودك بايد حتماً حتماً به خونه خودمون بريم و حاضر نيست جايي بره البته بعد از يك استراحت كوتاه مهماني ها شروع مي شود. مموش مادر اين روزها با باباجونش ژيمناستيك به قول خودش جيم لاستيك مك كوئين بازي مي كند بسيار با ادب و مدام از حركات زشت ديگران ايراد مي گيرد. مادر مادرا از رادين مهد كودك به شدت مي ترسد البته قرار شده هم فاميل اعم از دايي، خاله، ماماني، سميرا جون، بابابزرگ (اقول) همگي حساب...
22 آذر 1391

يه خبره مهم

اين روزها يه خبره خيلي مهم و زيبا بهمون رسيده كه فعلاً سكرته، خیلی برنامه ها دارم که بزودی اجرایی میشه. باشد که مبارک باشد پرهام مادر این روزها کاملاْ مثل یه مرد رفتار میکنه خیلی از کارهاشو خودش انجام میده میگه میخواد توی خونه تهنا (تنها) بمونه - شب تهنا بخوابه و خیلی کارهای دیگه مادر مادرا ! بابت هر کاری که براش انجام می دی خیلی قشنگ سپاسگزاری می کنه (مرسی مامان جونم) به شدت علاقه به شکلات داره و به قول خودش میکروبها دارن توی دهنش می رقصند و باید شب موقع مسواک اونها رو بکشه الان باید برقصن. جواب تلفنو میده صحبت میکنه و خیلی راحت بدون اینکه به ما بگه قطع می کنه. راستی این روزها به کلاس مامانی رفته و برای خودش هر کاری خواسته کرده (با توجه ...
22 آذر 1391

لذتهاي مادرانه

از راه مي رسيم جورابشو گوله ميكنه ، پشت اپن ايستاده و اونارو به سمت ماشين لباسشويي پرت مي كنه و من نمي دونم بايد بابت اين كار سرزنشش كنم يا تشكر توي اين سه سال بهم ثابت شده كه تحت هر شرايطي مادر و پدرها مقصرند به نظر من پدر موجودي است كه اصلا نبايد توي ذهنش خبري از قهر، دعوا و يا زبونم لال كتك باشه موقع خواب كه ميرسه ميگه آب ميخوام، دستشويي دارم، ماشين ميخوام ، اون قرمزه، آبيه و .... قصه بگو ، اون چيه تو آسمون، الي آخر و خلاصه تنها راهي كه پيدا ميكنه اينه كه مي گه منو بغل ميكني نمي دونم بايد بغلش كنم و يا با صراحت بهش بگم الان موقع خوابه و من با كمال ميل بغلش مي كنم ميگه سي دي بزارم، ميگم نه- دوباره ميگه بزارم ميگم الان كار دارم- دوبا...
22 آذر 1391

چند لحظه براي خودم

تو را نه بخاطر خودت، نه به خاطر خدا بلكه بخاطر خودم دوست دارم شايد اين خودخواهي باشه ولي حقه منه حقي كه سالهاست از من گرفته شده. بعضي وقتها آدمها حتي از راه رفتن هم خسته مي شن دلشون ميخواهد يكي دستشونو بگيره و يا هولشون بده. افكارم بهم ريخته است نمي تونم جملات رو مرتب كنار هم بچينم . كاش ذهنم از اين هياهو ها خالي ميشدو كاش اشكهايم تاب مي آوردند تا خاطرات گذشته را از جلو چشمانم عبور دهم. قضيه چيه ؟ چرا ما آدمها مثل آب خوردن به همه چي عادت مي كنيم ولي اين يه جوريه، كسي نمي تونه بهش عادت كنه، هنوز تازگي داره، وقتي يه اتفاق شيرين توي زندگيمون مي افته جاي خالي تو خيلي حس ميشه ، خيلي سخته،  حتي خواندن جمله ساده بابا آب داد. چقدر سخته آشنا كردن پس...
22 آذر 1391

چند ماه دوري و خبرهاي جديد

عشق مامان ، از اينكه مامان مريم اين روزها حسابي تنبل شده و چند وقتي از بروز كردن وبلاگت گذشته معذرت مي خوام ، اميدوارم خودت بعدا درك كني كه گاهي اوقات زندگي انقدر رو دوش آدم سنگيني مي كنه كه هيچ لحظه خالي براي آدم نمي زاره عسل مامان اين روزها به سرعت بزرگ ميشي طوري كه گاهي اوقات آدم غافل مي شه جملات قصار زيبايي در اين چند ماه گفتي اما متاسفانه گذشته زمان است و ... وقتي حوصله كاري را نداشته باشي خيلي راحت مي گي مگه من با تو شوخيم، به قول خودت توي كوچه بغلي ساختموني در حال ساخت مي باشد و تو مدام مراحل كار و چك مي كني اونم با كلي سوال و به كارگراي ساختماني ميگي كارخونه ها و فكر كنم قرار جانشين كاري بابا بشي. خلاصه كه دلبر حساب شدي گاهي به د...
22 آذر 1391